پرستیدنی

یادداشت های من

پرستیدنی

یادداشت های من

لویالتی کامل

بالاخره بعد از کلی صبر اوکی شد که بتونیم توی خونشون با هم تنها باشیم


بیرون همو دیدیم نزدیک خونشون

سوار شدم و حرکتکردیم

بعد از طی مراحل امنیتی خیلی آروم و آهسته رفتیم تو


مستقیم رفتیم توی اتاق خوابش

طبق معمول تخت به این خوبی رو ول کردیم و روی زمین دراز کشیدیم


هیچ عجله ای نداشتیم

خیلی آروم مشغول شدیم


تازه گرم شده بودیم که صدای در اومد

پرسیدم مگه مسافرت نیستن؟


رفت اونجا و باباشو صدا زد

از قیافه درهم و عصبانیش جلوی خونوادش میشد فهمید که یه خبری توی اتاقش هست


باباش اولین جایی که اومد تو اتاق اون بود

من واستاده بودم و نگاش می کردم

حتی سرمو هم ننداختم پایین


یه نگاه خیلی تندی بهم کرد و از اتاق رفت بیرون

پشت سرش خودش اومد تو

بهش گفتم فقط پیراهنمو بده بپوشم (البته همون جا جلوم روی زمین افتاده بود )


هیچی بهش نگفتم . حتی نگاشم نکردم

همین که پوشیدم راه افتادم سمت در اتاقش که برم


دیدم همه خانوادش اومدن دم در اتاق ایستادن

نتوستم برم بیرون

باباش اومد جلو

گفتم همش تقصیر منه اگه هر چی هم هست من جواب میدم

اومد جلو خیلی آروم دو تا زد تو گوشم

گفت قبلش اینجا رو بین بعدش برو


در کمد رو کامل باز کرد 

بین اون همه لباسای زنانه پشت در کمدش یه کت شلوار مردانه خیلی شیک بود

یه دفعه همشون داد زدن

سورپریززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز


من همینجور مات مونده بودم

بقیه هم از بالا اومدن

یه اهنگ داداشش تو سیستم گذاشت و شروع کردن به رقصیدن

منم می خواستن به رقص بگیرن اما هنوز گیج بودم


بهش نگاه کردم به دیوار یه گوشه تکیه داده بود و هیچی نمی گفت

رفتم یه کلاه از تو کمدش برداشتم و گذاشتم رو سرش که بخندونمش

فقط نگام کرد


باباش به همه گفت خیلی خوب دیگه برین تموم شد

منم خداحافظی کردم از همه و حسابی هم عذرخواهی


آخرین نفر به خودش که رسیدم

می خواستم ببوسمش اما فقط دست دادم باهاش

نگاه کرد. پشت نگاهش خوشحال بود

این چند سال نگاهاشو خوب شناختم


و رفتم بیرون

مثل همیشه تا خیابون فرشته رو پیاده اومدم با یه کت شلوار تو دستم


پ. ن

همین باعث شده که از امروز یه نفر دیگه باشم

مطمئنم اونم بر خلاف رفتارش

همینو می خواد




نظرات 3 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.soutak.blogsky.com

سلام بخدا ببخشید من شرمندم
یکمی سرم شلوغه من دوستای عزیزم و هیچ وقت فراموش نمیکنم
ظهر هم بهت سر زدم اما انگار یه مشکلاتی بود که نظرم ثبت نمیشد به هر حال خیلی گلی
خیلی دوست دارم

ممنون که سر زدی

پری جون سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ http://mamnooee.blogsky.com

سلام
مرسی که اومدید . نوشته هاتون فوق العاده اند. خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم ...
اگه اجازه بدید لینکتون کنم !؟
تا بعد...

حتما
خوشحال میشم

منم لینکت کردم

غزلک چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

این داستان جدی بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد