فاطمه، فاطمه، فاطمه جان! کاش میشد اینجا بودی و به جای نوشتن یک بار به چشمات نگاه میکردم، ما خیلی حرفامونو با چشمامون میگفتیم، بعید میدونم این چند خط همه حرفای منو بزنه... فاطمه! انتظار ندارم اینا به من حق بدن، فقط کافیه منو بفهمن...
- مونولوگی کوتاه از آژانس شیشه ای
----------------------------
کوه و میذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
میارم ماهو تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
دنیا رو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تا اگه می خوای نذارم
هیچ کسی تو رو ببینه
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
چشم ماهو در میارم
یه نبردبون میارم
عکس چشمتو می گیرم
جای چشم اون میزارم
آفتابو ورش می دارم
واسه چشمات در میذارم
از چشات آینه می سازم
با خودم برات میارم
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره
سلام
چه اسم جالبی داره وبلاگت...حتماْ ارزش پرستیدنو داره...خوش به حالش
ممنون که بهم سر زدی
سلام..............میدونی گاهی وقتا باید سختیها باشه تا قشنگی لخظه های خوب بهتر درک بشه.......تا زمستون سرد نباشه بهار قشنگیاش معنی پیدا نمیکنه...............ممنون از اومدن سبزت